معرفی و دانلود کتاب صوتی بچه‌ها در جشن تولد

معرفی کتاب صوتی بچه‌ها در جشن تولد

کتاب صوتی بچه‌ها در جشن تولد اثر ترومن کاپوتی، دربردانده‌‌ی سه داستان کوتاه و جذاب است که زبانی روان و ساده دارند و عمیق‌ترین احساسات نیز در قالب همین روایت‌های به ظاهر ساده بیان می‌شود.

داستان‌های کتاب بچه‌ها در جشن تولد (Children On Thair Birthday)، آثاری عمیق و تأثیرگذارند که با تمرکز بر دوران نوجوانی و کودکی شخصیت‌های اصلی داستان، روابط انسانی عمیق بین شخصیت‌ها را در زیباترین شکل آن بیان می‌کند.

در این مجموعه، داستان مانند خاطره‌ای از روزهای گذشته بیان می‌شود؛ روزهایی که حالا دور می‌نمایند، چنان دور که چون دیگر نمی‌توان به آن دست یافت، حالتی افسانه‌ای به‌ خود می‌گیرد و این همان نکته‌ای است که کاپوتی سعی بر آن دارد به ما بفهماند: هنوز هم می‌توان انسان بود، هنوز هم می‌توان زیبا بود.

این کتاب صوتی از سه داستان به نام‌های بچه‌ها در جشن تولد، خاطره یک کریسمس، درخت شب تشکیل شده‌ است که همگی بر محور خاطرات دوران کودکی و نوجوانی روایت می‌شوند.

ترومن کاپوتی (Truman Capote)، نویسنده‌ی آمریکایی، در عرصه‌ی ادبیات مدرن جهان، آثار شگرفی را از خود بر جای نهاده است. آثاری چون: «صداهای دیگر، اتاق‌های دیگر»، «صبحانه در تیفانی»، «به خون‌سردی» و مجموعه‌ داستان‌های کوتاهی که هر یک الهام‌بخش بسیاری از نویسندگان بعد از خود بوده است. شاید در پویایی و تحرک آثار ترومن کاپوتی، همین بس باشد که تا کنون قریب بیست فیلم سینمایی و برنامه‌ی تلویزیونی از نوشته‌های او ساخته شده است.

در بخشی از کتاب صوتی بچه‌ها در جشن تولد می‌شنویم:

دیروز ساعت شش بعدازظهر اتوبوس دوشیزه بابیت را با خود برد. مطمئن نیستم که درباره‌ی او چه می‌توان گفت. به هر حال، او فقط ده سال داشت، اما مطمئن‌ام که هیچ‌یک از ما در این شهر او را فراموش نخواهیم کرد. برای یک دلیل، و آن اینکه او هیچ‌کاری را به روش معمول انجام نمی‌داد. این قضیه به یک‌ سال قبل بازمی‌گردد؛ زمانی‌که برای اولین‌بار او را دیدیم. دوشیزه بابیت و مادرش، با اتوبوس ساعت شش از راه رسیدند؛ همانی که از موبایل می‌آمد. این اتفاق در جشن تولد پسرخاله‌ام بیلی باب افتاد. تقریبا تمام بچه‌های شهر آن‌روز خانه‌ی ما بودند. در حیاط جلویی پراکنده شده بودیم و درحال خوردن بستنی میوه‌ای و کیک شکلاتی بودیم، که اتوبوس با سرعت زیادی وارد پیچ ددمن شد. از آن تابستان‌هایی بود که حتی یک قطره‌ی باران هم نباریده بود. خشکی زنگ‌ زده‌ای روی همه‌چیز را پوشانده بود. بعضی وقت‌ها که اتومبیلی از جاده می‌گذشت، گرد و خاک بلند شده یک‌ ساعت یا حتا بیش‌تر در هوا باقی می‌ماند.

خاله ال می‌گفت اگر بزرگراه را به‌ زودی آسفالت نکنند، قصد دارد که به پایین ساحل نقل مکان کند. مدت‌ها بود که این حرف را می‌زد. به‌ هر حال، ما در حیاط نشسته بودیم و بستنی‌های میوه‌ای‌مان درحال آب‌ شدن در بشقاب‌هایمان بود، که ناگهان و دقیقا همان زمانی که آرزو می‌کردیم اتفاقی بیفتد این اتفاق افتاد. خارج از گردوخاک قرمز جاده، دوشیزه بابیت ظاهر شد. دختر کوچولویی استوار در لباس بلند لیمویی رنگ مهمانی. او با گستاخی و در حالی‌ که یک دست‌اش به کمرش بود و دست دیگرش چتری را که شبیه دختری ترشیده بود، حمل می‌کرد، جلوتر راه می‌رفت. مادرش، دو چمدان چوبی که گرامافونی به یکی از آن‌ها گره زده شده بود را به سختی در پشت سر می‌کشید. او زنی لاغر، مو بلند با چشم‌هایی ساکت و خنده‌ای حریص بود.

فهرست مطالب کتاب صوتی