نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی مقام رسمی - ویلیام سامرست موآم
4.2
660 رای
مرتبسازی: جدیدترین
Pegah Shojaei
۱۴۰۳/۱/۲۸
00
جالب بود ولی یکم با کوتاه بودنش متعجب شدم انتظار داشتم طولانی تر باشه اما در کل خوشم اومد چون واقعا خیلی از مواقع کارهایی از کسانی یا حتی خود ما سر می زنه که توقعش رو نداریم و ممکنه دیگه قابل جبران نباشه و هر چقدر هم تلاش کنیم عاقبتش گریبانمون رو میگیره
سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز کتاب کوتاه، اما قشنگیه. لحن خونسرد و حق به جانبی که نویسنده برای شخصیت اصلی داستان به کار گرفته بود تا همه چیز عادی و دلپذیر جلوه کنه، با ماهیت شغل و انتخاب های او در تناقض عجیبی بود و یک نوع سردرگمی خاصی از این همه بدیهی و خوشبینانه به نظر رسیدن همه اتفاقات بر وجود خواننده سایه افکن میشد. بین سطرهای داستان، یاد کتاب استثنا باشید دارن هاردی افتادم که معتقد بود: گاهی تنها سه چهار درجه منحرف شدن از مسیر اصلی زندگی، در گذر زمان یک شخص رو فرسنگ ها از زندگی آرام و اهدافش دور می کنه. چگونگی ازدواج شخصیت داستان، چگونگی از دست دادن همسرش و مسیری که تا پذیرش شغل جلادی در پیش می گیره و نهایتا رویای تاسیس یک کافه ی دلپذیر، هرگز اتفاقاتی عادی نیست. تک تک انتخاب های او شرایط رو در حالی پیچیده تر می کنه که نویسنده با بازگویی افکار شخصیت اصلی داستان، این حس رو به مخاطب القا می کنه که بر این باوره: «در رخ دادن هیچ یک از این وقایع، کوچکترین نقشی نداشته و صرفا پیش اومده.» یک قسمت داستان حقیقتا برام حیرت انگیز بود، شخصیت اصلی داستان، اعتراف می کنه، وقتی شخصی گرفتار می شده، بارها و بارها در طول زندگیش دوستانش رو دیده که به عنوان شاهد، از هیچ تلاش و حتی اغراق کردنی فروگذار نمی کنند تا شرایط زندگی و مجازات برای دوستشون سخت و سخت تر بشه و بعد در موقعیتی قرار می گیره که بر این باوره، دقیقا کسانی همین رفتار رو با او در پیش می گیرند که کوچکترین آسیبی به اونها نرسونده و مجازاتی رو که میشد پس از گذر سه چهار سال ازش خلاصی یافت، با شهادت هاشون به یک عاقبت بسیار سهمگین تری بدل می کنند.
گوینده داستان، چند مورد اشتباه در خواندن درست کتاب داشت. مثلا در بخش ماهیگیری، فعل نِشستن (کسی جایی بنشیند) را نَشُستن خواند. «هنوز پنج دقیقهای از نَشُستَنِش نگذشته بود؟!؟!». یا واق واق سگ را پارس کردن خواند. یا در دقیقه ۱۵: ۳۰ بخش دوم. توقف و لحن اشتباه در خواندن و بیان پیوستگی و همزمانی پک زدن به سیگار آلمانی و خواندن روزنامه! گذشته از این، لحن لطیف یک گوینده خانم، برای چنین داستانی مناسب نبود.
سامرست موام در این داستان کوتاه و جذاب به خوبی داستان پلیسی را روایت می کند که به علت قتل همسرش راهی زندان می شود. چند سالی راننده رییس زندان بوده و با رفتن رییس از آن زندان، وی شغل جلادی را انتخاب می کند. فضا سازیها و جزئیات داستان به نحوی است که شنونده خود را در آن فضا حس می کند.
با سلام، در کل داستان خوبی بود فضاسازیها، شخصیت پردازی و توصیفات و حس تعلیق تا اواخر داستان خوب بود ولی پایان داستان یک ضعف محسوب میشود و مرگ شخصیت اصلی.. و کمی نویسنده در داستان نسبت مرد حق به جانبدارانه سخن گفته و این هم ضعف هست. دیگر این که باید یک گوینده مرد چنین داستان جنایی با چنین شخصیتی را توصیف می کرد ولی در کل داستان خوبی بود.
داستان قشنگی بود. کمی ترس به دل میانداخت ولی در عین حال جالب بود. زندگی و احساسات انسانهایی را میگوید که به دلی خطایی که ممکن است حتی در یک لحظه اتفاق بیفتد، به نوعی از جامعه طرد شدند یا در جامعه نشاندار شدند این میتونه عبرت انگیز باشه. حتی اگر فرد پشیمان شده باشه یا درس عبرت گرفته باشه ولی باقیمانده زندگیاش بی تاثیر از آن اتفاق نخواهد بود، یا نمیتواند دوباره به زندگی عادی برگردد یا اگر هم به زندگی عادی برگردد سایههای تاریک خطایش وجود خواهد داشت. موسیقی متن همخوانی خوبی داشت و مانع شنیدن صدای راکی نبود. راوی داستان بسیار توانا داستان و روایت میکرد و احساسات به خوبی منتقل میشد با اینکه خانم نورزاد بسیار زیبا و جذاب داستان خوانی میکردند ولی از اونجایی که شخصیت اصلی یک مرد بود و روایت داستان هم تا حدی خشن بود و راجع زندانیان و قاتلان مرد بود شاید بهتر میبود که داستان و با صدایی مردانه بشنویم. البته که نظر من از ارزش کار و توانایی خانم نورزاد کم نمیکنه
داستانی خشن و در عین حال جذاب...
مردی از جنس قانون... بی قانونی میکند اما جالبه که نویسنده وی را یک قربانی میداند تا یک مجرم!!!
درس نخست: تنها یک نفس فاصله است میان آنچه هستی و آنچه خواهی شد... افسر پلیس، و اکنون قاتل همسر...
درس دوم: سخت کوشی ثمره میدهد حتی در زندان
درس سوم: جایگاه خودت را بشناس و همنشین و یا همصحبت هرکسی نشو... حتی اگر آدمهای کمی اطرافت هستند.
درس چهارم: زندگی همواره خیلی بی رحمه و میتواند در اوج احساس سرخوشی، آنچنان نابودت کند که دیگر فرق شب و روز را ندانی...
جالب بود در بخشهای آخر کتاب لوئیز داشت احساس خوشبختی میکرد و آن را مدیون همسرش میدانست که کشته بودش... که ناگهان در دام افتاد... از اوج به فوج رسیدن
کتاب بسیار قوی و پر محتوایی است... کتابراه ممنون
مردی از جنس قانون... بی قانونی میکند اما جالبه که نویسنده وی را یک قربانی میداند تا یک مجرم!!!
درس نخست: تنها یک نفس فاصله است میان آنچه هستی و آنچه خواهی شد... افسر پلیس، و اکنون قاتل همسر...
درس دوم: سخت کوشی ثمره میدهد حتی در زندان
درس سوم: جایگاه خودت را بشناس و همنشین و یا همصحبت هرکسی نشو... حتی اگر آدمهای کمی اطرافت هستند.
درس چهارم: زندگی همواره خیلی بی رحمه و میتواند در اوج احساس سرخوشی، آنچنان نابودت کند که دیگر فرق شب و روز را ندانی...
جالب بود در بخشهای آخر کتاب لوئیز داشت احساس خوشبختی میکرد و آن را مدیون همسرش میدانست که کشته بودش... که ناگهان در دام افتاد... از اوج به فوج رسیدن
کتاب بسیار قوی و پر محتوایی است... کتابراه ممنون
به نام خدا یک داستان کوتاه دیگر اما اینبار از نویسندهای که تابحال از آثارش چیزی نخوانده بودم به اسم ویلیام سامرست که حس میکنم نامش را قبلا شنیده نمیدانم شاید شنیده باشم خب حال بگذریم و به اصل داستان بازگردیم که مقداری پیچیده است و حس میکنم به طور کامل آن را نفهمیدم اما این نیز مانند مابقیه داستانهای کوتاه جمله مساعل مختلف اجتماع را مطرح میکند که در ابتدای داستان هم شاهد آن هستیم که گویی کسی را در جنگل اعدام کرده بودند یا همچین چیزی اما کمی جلوتر میرویم شخصیت داستان ما کمی فراتر میرود و داستان بال و پر بیشتری میگیرد و خود داستان در حول محور مساعل زندگی روزمره است و نیازهای بسر اعم از جنسی و عاطفی و اعمال و رفتارش که این مساعل منجر به افراط میشوند و راه به جاهای باریک تری کشیده میشود به طوری که به زندان میرود و باز آن جا نیز مقداری ادامه میکند تا اینکه دوباره نقطهی اول داستان به پایانش پیوند میخورد گویی که بار دیگر این اتفاق میخواهد رخ بدهد و داستان در جنگل روایت میشود که د رآن شخصی را اعدام کرده بودند اما در اینحا باز هم شاهد این موضوع هستیم و کمی داستان جنایی میشود و درنهایت با ضربهی چاقو کشته میشود و میگویند عدالت اجرا شد!
خب در کل گوینده گرامی خیلی عالی داستان رو فضا سازی کرده و لحن بیان خوبی داشت اما من زیاد داستان برام جالب نبود چون خب داستان درمورد مردی بنام لویس بود که قبل از مرتکب شدن به قتل خودش افسر پلیس بودماجرای قتل همسرش زیاد جذاب نبود و خودشم زیاد شخصیت جالبی نداشت ولی خب بعد از اینکه به زندان منتقل شده بود به دلیل خوش رفتاری و تلاش کردن برای جلب رضایت و توجه بالا دستیها تونسته بود شغلی برای خودش دست و پا کنه اونم شغل جلادی. خب اون چون خودش قبلا مامور قانون بود مسلما محکومین داخل زندان از اون خوششون نمیامد ولی خب به هرحال برای لویس اهمیتی نداشتو خب در نهایت هم به دست همونها کشته شدولی خب خوندن کتاب هم خالی از لطف نبود که دو مطلب رو خوب از اون میشد برداشت کرد و حتی با وجود اینکه خیلیها توی این دوره زمونه بهش واقفن ولی بازم میشه گفت تلنگری بود که دوباره آدم به خودش بیاد یک اینکه حرفها و مشکلات خودمون رو برای حتی نزدیکترین افراد زندگیمون نیگم چون همون آدمها توی شرایط خودش از اون حرفها علیه خودمون ازمون استفاده میکنندومیش که دو تکه از کتاب بود که خودم خوشم امد و از نظرم تعریف تامل برنگیزی بود 1 اینکه روزی که تو از دنیا دیگه چیزی نباشه که بخوای تو خوشبخت و خرسندی حالا این خرسندی زیاد تا یه حدی به چی برمی گرده؟ به قناعت و سخت گیر نبودنت 2 این جملش که گفت زندگی با تمام ناملایماتش ارزش ادامه دادن رو داره و واقعا قشنگ بود خلاصه درکل برای گوش دادن زیاد بدک نبود ولی زیادم جالب نبودبا سپاس
کتاب خیلی خوبی بود و داستان قشنگی داشت و جزئیات داستان هم به زیبایی توصیف کرده بود، اما مشکلی که داشت این بود که گوینده این کتاب صوتی یک خانم بود، با توجه به اینکه شخصیت اصلی این داستان آقا بود، باید گوینده هم آقا میبود تا متناسب باشد، این تنها ایراد این کتاب صوتی بود وگرنه همه چیز دیگر این کتاب صوتی عالی بود، خواستم بخاطر این ایرادش یک ستاره کم بدهم اما بخاطر داستان خیلی خوب این کتاب تصمیم گرفتم ۵ ستاره بدهم، گذشته از زیبایی داستان این کتاب، آموزنده هم بود و این کتاب صوتی باعث میشود شنونده لحظه لحظه داستان را تصور کرده و در مورد همه آن لحظهها و در مجموع در مورد کل داستان این کتاب تفکر کند و این بسیار ارزشمند است و در واقع هدف هر کتابی هم این است که مردم را تشویق به تفکر کند و قطعا شنیدن این کتاب صوتی بسیار زیبا را به همه پیشنهاد میکنم و مطمئنا کسی از شنیدن این کتاب پشیمان نمیشود، از کتابراه هم بسیار تشکر میکنم که چنین کتابهای زیبایی را رایگان کرده است❤
کتاب در مورد یک مجرم و از نگاه او نوشته شده از نظر او زنش بداخلاق و بی ملاحظه س و مدام بهش قر میزنه و ناخودآگاه و از روی عصبانیت همسرش رو بقتل میرسونه زندگیش روال عادیش رو از دست میده در حالیکه اون فقط، میخواد طبق میل خودش زندگی کنه انتخاب هاش اون رو به سمت زندگی در زندان میکشه و در حالیکه جلاد بودن رو صرفا برای گذران عمر انتخاب میکنه و بقولی شغل میبینه از زندگیش راضیه و لذت میبره علیرغم نفرت زندانیان از خودش، اهمیتی به احساس اونا نمیده در واقع به احساس هیچکس اهمیتی نمیده
متن عالی داشت بخصوص اخرش که جزئیات اینقدر کامل بود که همون ترس شخصیت داستان القا میکرد.
اما کاش گوینده آقا بود.
من بخشی که شخصیت داستان احساس خوشبختی کرد برام خیلی تامل برانگیز بود و منو به فکر فرو برد.
در کل داستان خوبی بود یه ستاره کم دادم بخاطر اینکه اگه راوی آقا بود جذابیتش بیشتر میشد از نظر من
اما کاش گوینده آقا بود.
من بخشی که شخصیت داستان احساس خوشبختی کرد برام خیلی تامل برانگیز بود و منو به فکر فرو برد.
در کل داستان خوبی بود یه ستاره کم دادم بخاطر اینکه اگه راوی آقا بود جذابیتش بیشتر میشد از نظر من
کتاب کوتاه، اما قشنگیه. لحن خونسرد و حق به جانبی که نویسنده برای شخصیت اصلی داستان به کار گرفته بود تا همه چیز عادی و دلپذیر جلوه کنه، با ماهیت شغل و انتخابهای او در تناقض عجیبی بود و یک نوع سردرگمی خاصی از این همه بدیهی و خوشبینانه به نظر رسیدن همه اتفاقات بر وجود خواننده سایه افکن میشد. بین سطرهای داستان، یاد کتاب استثنا باشید دارن هاردی افتادم که معتقد بود: گاهی تنها سه چهار درجه منحرف شدن از مسیر اصلی زندگی، در گذر زمان یک شخص رو فرسنگها از زندگی آرام و اهدافش دور میکنه.
چگونگی ازدواج شخصیت داستان، چگونگی از دست دادن همسرش و مسیری که تا پذیرش شغل جلادی در پیش میگیره و نهایتا رویای تاسیس یک کافهیدلپذیر، هرگز اتفاقاتی عادی نیست. تک تک انتخابهای او شرایط رو در حالی پیچیدهتر میکنه که نویسنده با بازگویی افکار شخصیت اصلی داستان، این حس رو به مخاطب القا میکنه که بر این باوره: «در رخ دادن هیچ یک از این وقایع، کوچکترین نقشی نداشته و صرفا پیش اومده.»
یک قسمت داستان حقیقتا برام حیرت انگیز بود، شخصیت اصلی داستان، اعتراف میکنه، وقتی شخصی گرفتار میشده، بارها و بارها در طول زندگیش دوستانش رو دیده که به عنوان شاهد، از هیچ تلاش و حتی اغراق کردنی فروگذار نمیکنند تا شرایط زندگی و مجازات برای دوستشون سخت و سختتر بشه و بعد در موقعیتی قرار میگیره که بر این باوره، دقیقا کسانی همین رفتار رو با او در پیش میگیرند که کوچکترین آسیبی به اونها نرسونده و مجازاتی رو که میشد پس از گذر سه چهار سال ازش خلاصی یافت، با شهادتهاشون به یک عاقبت بسیار سهمگین تری بدل میکنند.
واقعیتش دلم میخواست این داستان اینقدر زود تموم نمیشد و بیشتر به جزئیات پرداخته شده بود، این دوگانگی در عادی جلوه دادن شر
چگونگی ازدواج شخصیت داستان، چگونگی از دست دادن همسرش و مسیری که تا پذیرش شغل جلادی در پیش میگیره و نهایتا رویای تاسیس یک کافهیدلپذیر، هرگز اتفاقاتی عادی نیست. تک تک انتخابهای او شرایط رو در حالی پیچیدهتر میکنه که نویسنده با بازگویی افکار شخصیت اصلی داستان، این حس رو به مخاطب القا میکنه که بر این باوره: «در رخ دادن هیچ یک از این وقایع، کوچکترین نقشی نداشته و صرفا پیش اومده.»
یک قسمت داستان حقیقتا برام حیرت انگیز بود، شخصیت اصلی داستان، اعتراف میکنه، وقتی شخصی گرفتار میشده، بارها و بارها در طول زندگیش دوستانش رو دیده که به عنوان شاهد، از هیچ تلاش و حتی اغراق کردنی فروگذار نمیکنند تا شرایط زندگی و مجازات برای دوستشون سخت و سختتر بشه و بعد در موقعیتی قرار میگیره که بر این باوره، دقیقا کسانی همین رفتار رو با او در پیش میگیرند که کوچکترین آسیبی به اونها نرسونده و مجازاتی رو که میشد پس از گذر سه چهار سال ازش خلاصی یافت، با شهادتهاشون به یک عاقبت بسیار سهمگین تری بدل میکنند.
واقعیتش دلم میخواست این داستان اینقدر زود تموم نمیشد و بیشتر به جزئیات پرداخته شده بود، این دوگانگی در عادی جلوه دادن شر
کتاب خیلی باحالی بود واااااای خیلی دوس داشتم
داستان در بارهی مردی بود که زن خودشو به قتل رسوند و رفت تویه زندان و اونجا باز کار دولتی انتخاب کرد و شد جلاد و اعدام کننده با گیوتین و زندگی ارومی برایه خودش رقم زده بود اما اخرش زندانیها با چاقو زدن تویه شکمش و حرفی که خودش میزد وقتی سر افراد اعدامی و برمیداشت میگف گفتن به نام مردان فرانسه عدالت انجام شد
داستان در بارهی مردی بود که زن خودشو به قتل رسوند و رفت تویه زندان و اونجا باز کار دولتی انتخاب کرد و شد جلاد و اعدام کننده با گیوتین و زندگی ارومی برایه خودش رقم زده بود اما اخرش زندانیها با چاقو زدن تویه شکمش و حرفی که خودش میزد وقتی سر افراد اعدامی و برمیداشت میگف گفتن به نام مردان فرانسه عدالت انجام شد
خیلی جالب بود، توصیفات نویسنده از شخصیت اصلی خیلی گویا و جالب بود، میتونستم جلوی چشم تصویرش را مجسم کنم، به فیلم سینمایی شبیه بود و در انتهای داستان از کشته شدنش شوکه و بسیار غمگین شدم دوست داشتم مثل پاپیون سرنوشت دیگری میداشت هرچند که خودش میدونست دیر یا زود به این سرنوشت دچار میشه ولی احتمالا تصور نمیکرد به این زودی... ..