نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی موش کوچولو و شاه مورچه - مریم قمی بزرگی
4.2
393 رای
مرتبسازی: جدیدترین
مریم نوری
۱۴۰۳/۲/۷
00
خوشم نیومد میتونست بهتر باشه
داستان کوتاه موش کوچولو و شاه مورچه داستانی زیبا و آموزنده است که توسط خانم مریم قمی بزرگی نوشته و روایت شده است. داستان دربارهی موش کوچکی است که در شبی بارانی گربهای به او و خانوادهاش حمله میکند و آنها هر کدام به طرفی فرار میکنند. موش کوچولو به لانهی شاه مورچه میرود و در آن جا به او غذا و جای خواب داده میشود و صبح موش کوچولو با کمک شاه مورچه و مورچههای دیگر پدر و مادر و خواهرش را پیدا میکند و همه از شاه مورچه و مورچههای دیگر تشکر میکنند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در وقت سختی افراد باید به یکدیگر کمک کنند و در حل مسائل و مشکلات دستگیر همدیگر باشند و در کنار هم در صلح و آرامش زندگی کنند.
با تشکر از کتابراه و کانون فرهنگی چوک برای تهیهی این داستان آموزندهی زیبا و رایگان برای کودکان.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در وقت سختی افراد باید به یکدیگر کمک کنند و در حل مسائل و مشکلات دستگیر همدیگر باشند و در کنار هم در صلح و آرامش زندگی کنند.
با تشکر از کتابراه و کانون فرهنگی چوک برای تهیهی این داستان آموزندهی زیبا و رایگان برای کودکان.
این داستان درباره یه شاه مورچه است که از قصر که بیرون را نگاه کرد که یه موش را دید که زیر بارون ایستاده و به خود میلرزد
شاه مورچه با ترس به طرف موش رفت و گفت اینجا چه میکنی چرا زیر بارون ایستادهای
موش هم با همان لرزش گفت گربه سیاهی به لانه ما حمله کردند و ما هم به هر طرف فرار کرده ایم و حالا همدیگر را گم کرده ایم
شاه مورچه او را به قصر برد و به او غذا و جای استراحت داد
فردای ان روز تمام سربازهای مورچهای و موش به لانه موشها رفت و اطراف شروع به گشتن کردند
ناگهان مادر موش را پیدا کرد
موش کوچولو مادرش را بغل کرد و از خوبیهای شاه مورچه گفت
شاه مورچه هم گفت شاید این اتفاق هم برای ما میافتاد
دیگر تاریک شده بود و میخواستند برگردند که صدای پدر و خواهرش را هم شنیدند
آنها همدیگر را پیدا کردند و به قصر بازگشتند
آن شب در قصر ماندند و بعد در نزدیکی قصر لانهای برای خود درست کردند
حرف این داستان این است اگر به تمام تفاوتهای خود با بقیه نگاه نکنیم و به آنها کمک کنیم چقدر از سختیها برایمان آسان خواهد شد
شاه مورچه با ترس به طرف موش رفت و گفت اینجا چه میکنی چرا زیر بارون ایستادهای
موش هم با همان لرزش گفت گربه سیاهی به لانه ما حمله کردند و ما هم به هر طرف فرار کرده ایم و حالا همدیگر را گم کرده ایم
شاه مورچه او را به قصر برد و به او غذا و جای استراحت داد
فردای ان روز تمام سربازهای مورچهای و موش به لانه موشها رفت و اطراف شروع به گشتن کردند
ناگهان مادر موش را پیدا کرد
موش کوچولو مادرش را بغل کرد و از خوبیهای شاه مورچه گفت
شاه مورچه هم گفت شاید این اتفاق هم برای ما میافتاد
دیگر تاریک شده بود و میخواستند برگردند که صدای پدر و خواهرش را هم شنیدند
آنها همدیگر را پیدا کردند و به قصر بازگشتند
آن شب در قصر ماندند و بعد در نزدیکی قصر لانهای برای خود درست کردند
حرف این داستان این است اگر به تمام تفاوتهای خود با بقیه نگاه نکنیم و به آنها کمک کنیم چقدر از سختیها برایمان آسان خواهد شد