معرفی و دانلود کتاب مزار عروس/قربانی

معرفی کتاب مزار عروس/قربانی

امیرمحمد فرح آبادی در کتاب مزار عروس/قربانی دو داستان را روایت می‌کند که در هردوی آن‌ها قتل‌های مشکوکی اتفاق افتاده است. شخصی به نام سرگرد مهرداد نیازی مامور کشف معمای این دو داستان و حل پرونده‌ی مربوط به آن‌هاست. پرونده‌های پیچیده‌ای که به این سادگی‌ها حل نمی‌شوند.

درباره‌ی کتاب مزار عروس/قربانی

داستان دو قتل و ماموری که در میانه‌ی دو پرونده‌ی مشکوک و دشوار قرار گرفته است. مهرداد نیازی که یک سرگرد پلس است در کار خودش با دو پرونده روبه‌رو شده و کشف راز آن‌ها چندان آسان نیست. دو پرونده‌ی مرموز که هر یک به‌گونه‌ای ترسناک هستند. اولین داستان کتاب مزار عروس/قربانی با ماجرای کشف جسد پنج جوان مثله شده در یک مزرعه‌ی متروکه آغاز می‌شود. قاتل، اجساد را به صورت یک ستاره‌ی اهریمنی در کنار هم قرار داده است و حالا سرگرد نیازی باید این پرونده‌ی عجیب را رمزگشایی کند. او با پرس‌وجو از اهالی اطراف مزرعه متوجه می‌شود که این مزرعه از مدت‌ها پیش محل زندگی یک خانواده‌ی جادوگر بوده و اکنون نیز توسط نیروهای شیطانی تسخیر شده است.

امیرمحمد فرح آبادی، در داستان دوم کتاب خود ماجرای جنایی و معمایی دیگری را روایت می‌کند که در یک جشن عروسی اتفاق می‌افتد. درست در اواسط مهمانی، وقتی حاضران مشغول همهمه و صحبت هستند، ناگهان جسد عروس که یک دختر جوان است از پله‌ها به سمت پایین قل می‌خورد و روی زمین می‌افتد. به این ترتیب مجلس عروسی به مجلس عزا تبدیل می‌شود. سرگرد نیازی پس از شنیدن این خبر خودش را به مجلس عروسی می‌رساند. او بلافاصله تحقیق را آغاز می‌کند تا راز قتل این دختر جوان را فاش کند.

فرح‌آبادی در کتاب مزار عروس/قربانی می‌کوشد در قالب داستانی گیرا و جذاب، با باورهای خرافی مربوط به گذشته مبارزه کند.

کتاب مزار عروس/قربانی مناسب چه کسانی است؟

این کتاب انتخاب بسیار مناسبی برای علاقه‌مندان به داستان‌های جنایی و معمایی ایرانی است.

با امیرمحمد فرح آبادی بیشتر آشنا شویم

امیرمحمد فرح آبادی، نویسنده‌ی جوان ایرانی و متولد سال 1380 است. از دیگر آثار او می‌توان به «اولین بلیط به آمازون«، «کاملیا و دلربا» اشاره کرد.

در بخشی از کتاب مزار عروس/قربانی می‌خوانیم

زیپ چمدان را بست و پله‌ها را چند تا یکی پایین رفت. تمام ذهنش درگیر حل این پرونده شده بود. سرگرد بی‌تجربه‌ای نبود. تمام عمر قاتل‌های جورواجور با ترفندهای عجیب دیده بود. اما نمی‌دانست چرا این یکی انقدر گیجش کرده است. این که چه کسی آن‌ها را کشته بود؟ چرا جسدها را مثله کرده و شکل ستاره زیر درختی که صاحب مزرعه از شاخه‌اش حلق آویز شده چیده بود؟! و چرا قاتل، امیر را به قتل نرسانده و نامزدش را دزدیده، تماماً شده بودند توده‌ای از علامت سؤال که بی‌وقفه ذهنش را کنکاش می‌کردند. او برعکس احمدی و مردم روستا نمی‌توانست تصور کند که این اتفاقات کار یک نیروی ماوراءالطبیعه است و مطمئن بود باز هم انسان خبیثی پشت تمام این ماجراهاست.

درِ خانه را که بست چشمش به احمدی افتاد که آن سوی خیابان منتظر ایستاده بود. احمدی با دیدن مهرداد از ماشین پایین آمد و درِ صندوق را برای گذاشتن چمدان او باز کرد. مهرداد عینک آفتابی‌اش را روی چشم گذاشت و نزدیک شد. احمدی تمسخرآمیز گفت:

- آماده‌ی دیدن یه مزرعه تسخیر شده هستی؟

مهرداد عالمانه او را نگاه کرد. بدون حرفی دسته‌ی چمدان را در مشت فشرد و آن را از زمین بلند کرد و به احمدی داد. یه پلیس حرفه‌ای و موفق هیچ وقت انقدر زود مجاب نمی‌شه و موضوعی رو بدون بررسی قبول نمی‌کنه. احمدی که از دوران دانشگاه با اخلاق سرد و انسان گریز مهرداد آشنا بود، بدون حرفی لبخند زد و با دست‌های به نشانه‌ی تسلیم رو به آسمان دراز شده، گفت:

- فقط بدون که تا اون جا از آهنگ تأمین هستیم. یه فلش پر کردم از دویستا آهنگ توپ! قراره صد و شصت کیلومتر رو باهاشون بگذرونیم.