نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی اندوه - آنتون چخوف
3.9
705 رای
مرتبسازی: جدیدترین
مجیدناجی
۱۴۰۳/۲/۷
00
باسلام خدمت دوستان کتاب و همراهانه کتابراه. داستان عالی بود درد تنهایی فردی و اختلاف زیاد طبقاتی رو خیلی ظریف و جذاب و روان روایت شده بود. ممنون از کتابراه که این داستان کوتاه رو رایگان در دسترس عموم گذاشته.
از توصیفات و فضای کمنور داستان خوشم میاد.. آرامش استخوان درامده و پاهای کشیده و نیمانندش... چقدر زیباست🤌... رنگ پریدگی روشنایی فانوسها... واقعا جملات قشنگی داره این داستان کوتاه:))))) دلم میخواد اثرهای بیشتری از این نویسنده بخونم... جوری که هیچکس پیدا نمیشه که به درد یوهان گوش بده:)))) "اگر ممکن بود سینهی یوهان را بشکافند و ان اندوه طاقتفرسا را از درون قلبش بیرون کشند، شاید سراسر جهان را فرا میگرفت... اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره کوچک پنهان ساخته است که حتی موقع روز با چراغ هم نمیتوان ان را پیدا کرد... "
داستان کوتاه اندوه نوشتهی داستانویس و نمایشنامه نویس برجستهی روس آنتوان چخوف است. داستان دربارهی غم و اندوه یوآن درشکهچی است که هفتهی گذشته پسرش را از دست داده است و هر قدر سعی میکند دربارهی مرگ پسرش با مسافرانش صحبت کند تا اندکی تسلی پیدا کند هیچ کس به حرف او توجهی نمیکند و این درد در دلش سنگینی میکند و احساس تنهایی میکند. بالاخره پیش اسبش میرود و دربارهی پسرش و مرگش و غم بزرگی که دل او را به درد آورده است با اسبش صحبت میکند و به این ترتیب عقدهی دلش باز میشودو کمی احساس سبکی میکند. واقعا از دست دادن فرزند غمی بسیار سنگین است و نبودن کسی که با او دربارهی آن صحبت کنی این غم و اندوه را سنگین تر میکند.
با تشکر از کتابراه و کانون فرهنگی چوک برای تهیهی این داستان صوتی ارزشمند.
با تشکر از کتابراه و کانون فرهنگی چوک برای تهیهی این داستان صوتی ارزشمند.
یک داستان کوتاه دیگر از دیار روسیه روسیهای که نویسندگانش بدلیل ساختار اجتماعی خاصش اینگونه مینوشتند و اصلا یک سبک جدید ساختند بگونهای که آثار شاد در آن اصلا نمیبینیم و آنتوان چخوفی که اشعار بسیار جالب و شنیدنی نیز دارد و داستان کوتاه حاضر به نام اندوه که تک تک کلماتش میخواهد چیزی را در ذهن که نه در قلب آدمی پدید آورد یعنی انسان دوستی همدلی افزایش قوه ادراک یکی از بارزترین خصایص انسانی که اگر انسانی آن را نداشته باشد پس انسان نیست و یک انسان نماست و اما داستان که در آن درشکه چی اولین مسافرش که یک نظامیست را سوار کرده و او هی میگوید سریع تر برو و انگار که مهمترین کار دنیا را دارد و درشگه چی که در ابتدا ذهنش یا روح و روانش مشغول است و کم کم به سخن میآید و بعد به نظامی میگوید پسرم چند روز پیش مرد و او در جواب میگوید چرا مرد؟! خود حاکی از پیامیست که نویسنده میخواهد به ما بگوید نبود کوچکترین همدردی و همدلی و جوانانی که با او مانند برده رفتار میکنند حاکی نوع نظام اجتماعی آن عصر روسیه است که گونهای بود نامطبوع و در انتها نیز که میگوید اگر زنده بود یک درشکه چی میشد و این گویای نظام طبقاتی بود که هیچکس از طبقه خودفراتر نمیرفت که از زمان تزارها شروع شده بود و تا پایان عصر آنان نیز ادامه داشت...
اول از همه توهین نویسنده به مقام والای زن و مادر. داستان غم و اندوه یک مرد مصیبت زده بود که دنبال شنوندهای میگشت که سرنوشته پسرش را روایت کندودرنهایت با اسبش درددل میکندواسب یه مادین است. ما آدمها وقتی مصیبتی به ما وارد میشودنیاز به یه همدم و همصحبت داریم که درددل کنیم واز بار غم بکاهد. ولی من اصلا از لحن بی ادبانه و توهین آمیز آنتون خوش نیومد بجای اینکه از زنان تعریف کند که انسانهای مهربان و دلسوزی هستند و همدردی میکنند به مقام زن اهانت میکند و میگوید زنان موجوداتی ابله ونادان هستند راستش از این داستان به علت توهین نویسنده به مقام زن خوشم نیومدو متاسفم که همچین آدمهایی معروف میشوند.
کتاب جالبی بود به فقدان از دست دادن عزیزان اشاره میکنه، و به تنهایی بعد از اون. و در حقیقت مشکلاتی که بعد از فقدان به سراغ آدمها میاد. درشکه چی که از دست دادن پسرش خیلی ناراحتش کرده بر اثریه بیماری که دقیقا نمیدونه چیه مریضی شده و چند روز بعد پسرش در بیمارستان میمیره. پسری که باید جای او رو میگرفت و کار او رو ادامه میداد برای او نقشههای زیادی داشت اما متاسفانه او میمیرد و کسیو نداره که در مورد او و مرگ او صحبت کند...
کتاب صوتی فوق العاده خوب و جالبی بود. واقعا لذت بردم پیشنهادمیکنم حتما این کتاب راگوش کنید. کتاب درمورد پدر پیری بنام یونا است که هفته پیش پسرش را ازدست داده است و تک تنها شده استاین پیرمرد شغلش سورچی است همان درشکه چی. این درشکه چی پیر دنبال یک نفرهست که بتواندباهاش درددل کند وبتواند غم تنهایی وبی کسی شو باکسی صحبت کندپس با هر مسافری که سوار میکند. سعی میکنه باادب احترام کامل باهاش صحبت کند اما مسافران باهاش بد رفتار میکنند یا عجله داره ویا حصله نداره. این پیرمرد چون میبینه نمیتونه باکسی صحبت کنه و درد تنهایی و مرگ پسرشو به کسی بگه از اخر پیاه میبره به اسب شو برای اون سفره دلشو باز میکنه و درد غم تنهایی شومیگه. واقعا این بزرگ ترین درد دنیاست که باتموم اطرافیان و دوستان و فامیل فراوان درورمون بازم نتوانیم درد و غم خودمون را برای کسی بگیم و یکمی درد دل کنیم. به نظرمن بدترین درد، اینه کسی دارشته باشی امابی کس ترین باشی.
درد تنهایی از درد از دست دادن عزیزان بدتره
داستان در بارهی پیرمردی تنها بود که یه هفتهی میشد پسره جوونش و از دست داده بود بر اثر مریضی
پیرمرد درشکی چی بود و ساعتها تو فکر و تنهایی بود که حتی سرمایه برفم براش مهم نبود تا مشتری سوار کالسه ش میشد میخواست که از غمش بگه و یکی باشه که به حرفش گوش کنه براش تاسف بخوره و بهش دلداری بده اما هیچکس نبود وقتی به مشتریها هم میخواست بگه یا حوصله نداشتن یا میاده میشدن یا بحثو عوض میکردن
اخرشم از تتهای به اسبش پناه برد
واقعا خیلی تاسف برانگیز و غمناکه
ادم تنها باشه با کلی غم
داستان در بارهی پیرمردی تنها بود که یه هفتهی میشد پسره جوونش و از دست داده بود بر اثر مریضی
پیرمرد درشکی چی بود و ساعتها تو فکر و تنهایی بود که حتی سرمایه برفم براش مهم نبود تا مشتری سوار کالسه ش میشد میخواست که از غمش بگه و یکی باشه که به حرفش گوش کنه براش تاسف بخوره و بهش دلداری بده اما هیچکس نبود وقتی به مشتریها هم میخواست بگه یا حوصله نداشتن یا میاده میشدن یا بحثو عوض میکردن
اخرشم از تتهای به اسبش پناه برد
واقعا خیلی تاسف برانگیز و غمناکه
ادم تنها باشه با کلی غم