معرفی و دانلود کتاب برمودای عشق

معرفی کتاب برمودای عشق

کتاب برمودای عشق داستانی درباره‌ی معضلات و سختی‌های زندگی بیماران روحی به قلم میلاد داوری است.

برای درمان بیماری‌های روحی و روانی راحت‌ترین کار تجویز دارو و پاک کردن صورت مسأله است. اما پزشکانی هستند که به ریشه‌یابی مشکلات بیماران خود اهمیت می‌دهند و با بررسی بیماری آن‌ها از مشکل روحی و بیماری فرد بیمار یک ابزار می‌سازند و در اختیار فرد بیمار قرار می‌دهند و دست در دست بیمار خود از سنگ بزرگی که در روح و مغز بیمارشان وجود دارد یک مجسمه‌ی زیبا می‌سازند و بیمار را تبدیل به یک انسان متمایز، یک هنرمند و... می‌کنند.

میلاد داوری نویسنده‌ی این کتاب، یک بیمار مبتلا به سندروم وسواس OCD است که سال‌ها توسط پزشکان زیادی با دارو‌های مختلف درمان می‌شد ولی بعد از آشنایی با خانم دکتر ستایش، پزشک جدیدش و ریشه‌یابی مشکلش و تبدیل آن به یک ابزار باعث شد که دیگر از بیماری‌اش رنج نبرد، بلکه دریچه‌ای به یک زندگی جدید برایش باز شود. این اولین تجربه‌ی او در زمینه‌ی نویسندگی است. با خواندن این کتاب بیمارانی مثل او با پی بردن به توانایی‌های پنهان خود به آرامش می‌رسند و همچنین پزشکان هم از ایده‌های جدید برای درمان بیماران خود استفاده می‌کنند.

در بخشی از کتاب برمودای عشق می‌خوانیم:

گفت: داداش یکی یدونم محمد تو تصادف رانندگی ضربه مغزی شد یه سه هفته‌ای تو بیمارستان تهران تو کما بود و بعدش فوت کرد گفتم: چی محمد خان فوت کرده، صداش دو رگه شده بود بغض کرده بود گفت: آره بعد از فوتش مامانم دچار افسردگی شد رفتیم کرج و همون جا دفنش کردیم. چند ماهی اونجا موندیم تمام این مشکلات و دوری‌ها باعث بد اخلاقی‌های من و سرد شدن‌های من شده بود منم ته تغاری بودم و اون خواهرم مشهد بود و اون یکی سمنان شوهر کرده بود و من موندم با یه مادر افسرده چند وقتی بیمارستان بستری بود تو هم تمام زندگی و کارت شده بود تلفن زدن به من و دو یا سه بارم تا کرج اومدی دیدنم ولی شرایط زندگی من طوری شده بود که باید بین موندن تو و تلف شد زندگیت و یه آینده نا معلوم یکی رو انتخاب می‌کردم یه چند روزی بهم زنگ نزدی و منم هم این رو بهونه کردم و دیگه جوابت رو نمی‌دادم یه روز از یه تلفن ناشناس با شماره کرج زنگ زدی.

تعجب کردم تا اونجا اومده بودی اومدم دیدمت جوری بهت توپیدم: که آمارت رسیده من نیستم با کسی دیگه می‌پری حالا تو خودتو کشتی که نه عموم فوت شده بوده و در گیر بودم و تو روستا بودیم، ولی تنها فرصت من بود و ازش استفاده کردم تا دلت بشکنه و بری و رفتی تا چند وقت زنگ می‌زدی خودم هم زجر می‌کشیدم ولی چاره‌ای نبود تا اینکه کم کم ازت خبری نشد منم هم درگیر زندگی مشکلات خودم شدم بابام هم از مادرم به خاطر مشکلاتش جدا شده بود و این موضوع شده بود یه مشکل بزرگ‌تر، همین طور که حرف می‌زد انرژیم داشت تموم می‌شد گرمی اشک رو روی صورتم حس می‌کردم که گرمی دستش روی دستم یه گرمی به دلم داد از کیفش یه دستمال در آورد داد بهم و ادامه داد: منم یه سالی که گذشت با پسره یکی از همکارم مادر آشنا شدم و ازدواج کردم اما متأسفانه بعد از مدتی متوجه شدیم که پسره مشکلات روحی داره و به مشروبات الکلی معتاده.