معرفی و دانلود کتاب سفر به شهر ممنوعه

معرفی کتاب سفر به شهر ممنوعه

کتاب سفر به شهر ممنوعه، داستانی علمی تخیلی نوشته‌ی رضا تکلی و روایتگر آینده‌ی مبهم سیاره‌ی انسان‌هاست. آینده‌ی جایی که اگر در زمان حال از آن مراقبت نکنیم، نسل بعدی کودکان را با مشکلات بسیار حادی رو‌به‌رو خواهد کرد.

داستان از جایی شروع می‌شود که نسلی از کودکان در حال زندگی هستند و بارش باران و برف را لمس نکرده‌اند. درختان و گونه‌های مختلف گیاهی و حیوانی از بین رفته است. پرنده‌ای به جای نمانده و آلودگی‌های مختلفی زندگی انسان‌ها را به خطر انداخته است. شهرها یکی پس از دیگری سقوط می‌کنند و عرصه بر انسان تنگ می‌گردد. در این بین دختری جسور به نام سارا قصد دارد تا دلیل این اتفاقات را پیدا کند و در عین حال راه حلی برای نجات انسان در این سیاره بیابد.

داستان‌ها و افسانه‌ها برای آیندگان شکل گرفت تا آن‌ها را از اسرار هستی آگاهی بخشد. داستان‌ همواره با زندگی روتین مردم گره خورده و جزء جدایی‌ ناپذیر زندگی آن‌ها شده است. هر کسی در هر ژانری و در هر سنی علایق منحصر به‌ فرد خودش را دارد و گاهاً با ادبیات معاصر و شاید هم با ادبیات کلاسیک راضی می‌شود.

ادبیات علمی تخیلی پس از پیشرفت صنعتی بسیار قدرت گرفت و به خصوص در سینما جایگاه و طرفداران خاص خود را جذب کرد. این نوع ادبیات به بررسی مسائلی می‌پردازد که شاید در این زمان باورپذیر نباشد، اما این امکان وجود دارد که سال‌ها بعد نمود پیدا کرده و در دنیای واقعی رخ دهد.

کتاب سفر به شهر ممنوعه، نگاهی به رویکرد انسان با تنها منزلگاه زندگی‌اش یعنی محیط زیست است. در این داستان با دختری همراه می‌شویم که جهت تحقق رؤیایش پا به مسیری می‌نهد که خطرات بسیاری را برای او و همراهانش در پی خواهد داشت.

در این داستان جغرافیا و نژاد وجود ندارد. شهرها به صورت تخیلی ایجاد شده‌اند و هر شهر نماد یک کشور می‌باشد. شهرها با اعداد نامگذاری شده‌اند و هر شهر ویژگی منحصر به‌ فرد خودش را دارد. بسیاری از سؤالات در این سفر پاسخ داده شده و بخشی از آن نیز در جلد دوم کتاب با نگاه و رویکردی متفاوت عرضه خواهد شد. با مطالعه‌ی این سفر، تغییرات مهمی در رویکرد و نگاه‌تان به زندگی و محیط اطراف خود خواهید داشت.

در بخشی از کتاب سفر به شهر ممنوعه می‌خوانیم:

سارا با خود اندیشید یک همسفر خوب و دانا پیدا کرده و می‌تواند او را همراه خود به این سفر ببرد. آن‌ها از یکدیگر خداحافظی کردند و سارا به سمت خانه روانه شد، چند قدمی بیشتر برنداشته بود که احساس کرد کسی او را تعقیب می‌کند. سرعتش را بیشتر کرد، هرزگاهی پشت سرش را نگاه می‌کرد، دو مرد با هیکل‌های درشت و ترسناک در تعقیبش بودند. سارا ترسید، اما باهوش‌تر از این بود که به سادگی اسیر غریبه‌ها شود، او در میان جمعیت سرعتش را بیشتر کرد و پس از چند خیابان و کوچه آن‌ها را گم کرد، دقایقی را در یک کوچه‌ی بن بست خلوت سپری کرد و هنگامی که از رفتن آن‌ها اطمینان یافت، قصد ترک کوچه را داشت که ناگهان صدایی توجهش را به خود جلب کرد.

در انتهای کوچه تعداد زیادی کارتن و زباله روی هم انباشته شده بود و صدای جیغ‌های ممتد جانوری به گوش می‌رسید. سارا اهمیتی نداد و به سمت خیابان حرکت کرد، اما در میانه‌های راه جیغ شدیدتری شنید و باز‌گشت. او سمت زباله‌ها رفت و از پشت کارتن‌های روی هم انباشته شده، پرنده‌ی سیاهی را یافت که خون زیادی از دست داده بود و مدام بیقراری می‌کرد. سارا به سرعت پرنده را به آغوش گرفت، اما پرنده مقاومت می‌کرد. جثه‌ی پرنده به قدری بود که داخل کوله‌اش جا شود، اما کوله یا جای کپسول اکسیژن بود و یا پرنده‌ای که نامش را نمی‌دانست! او تصمیمش را گرفت و کپسول را از کوله‌اش بیرون آورد، با احتیاط پرنده را داخل کوله‌اش قرار داد و به راه افتاد.