معرفی و دانلود کتاب افسانه: کتاب دوم مجموعه‌ی خواجه تاش

معرفی کتاب افسانه: کتاب دوم مجموعه‌ی خواجه تاش

کتاب افسانه نوشته‌ی کاظم طهماسبی، جلد دوم مجموعه‌ی خواجه تاش است که داستان زندگی دختری به نام افسانه را روایت می‌کند؛ دختری تنها که پس از ناپدیدشدن معشوقش، درگیر مسئولیت‌های ناخواسته و قضاوت‌های اجتماعی می‌شود. این رمان، روایتی تلخ و انسانی از تقابل یک زن با گذشته، جامعه و خودش است.

درباره‌ی کتاب افسانه

جلد اول، خواجه تاش، داستان پسر جوانی به نام محمد را روایت می‌کند که در جستجوی کار با دختری به نام افسانه آشنا می‌شود؛ آشنایی‌ای که مسیر زندگی هر دو را برای همیشه تغییر می‌دهد. داستان زندگی افسانه و تأثیر عمیق حضور محمد در آن، در جلد دوم با عنوان کتاب افسانه نوشته‌ی کاظم طهماسبی ادامه می‌یابد.

افسانه دختری است که در حاشیه‌ی شهر و در دل یک خانواده‌ی ازهم‌پاشیده بزرگ شده و در نوجوانی وارد رابطه‌ای عاطفی با محمد می‌شود. اما پس از ناپدیدشدن ناگهانی محمد، او با بار سنگین تنهایی و قضاوت‌های اجتماعی بی‌شماری روبه‌رو شده و در ادامه‌ی مسیر ما با پس‌زمینه‌ای روان‌شناختی و اجتماعی در بستر داستان روبه‌رو هستیم. افسانه در شرایطی پرچالش زندگی می‌کند و روایت زندگی‌اش، لایه‌های متعددی از احساس، هویت و تلاش برای بقا در دنیایی ناعادلانه را در بر می‌گیرد. داستان با فضاسازی‌های دقیق و دیالوگ‌هایی ملموس، تصویری واقعی از تنش‌های درونی شخصیت‌ها و پیچیدگی روابط انسانی ارائه می‌دهد.

کتاب افسانه از منظر روایت‌پردازی، موفق می‌شود میان درام روان‌شناختی و واقع‌گرایی اجتماعی تعادلی مؤثر برقرار کند. نویسنده با پرهیز از شعارزدگی، شخصیت‌ها را در موقعیت‌هایی ملموس قرار می‌دهد و به‌جای ارائه‌ی راه‌حل‌های قطعی، خواننده را با پرسش‌هایی درباره‌ی اخلاق، مسئولیت و سرنوشت تنها می‌گذارد. نثر کاظم طهماسبی نیز ساده اما پرجزئیات است؛ دیالوگ‌ها طبیعی‌اند و تعاملات شخصیت‌ها واقعی به نظر می‌رسند و ترکیب بین روایت بیرونی و روایت درونی داستان شامل تردیدها، یادآوری‌ها و تحلیل احساسات می‌تواند از نقاط قوت اثر باشد.

نکته‌ی قابل‌توجه دیگر، پیوند بین دو جلد است. اگرچه می‌توان کتاب افسانه را به‌صورت مستقل نیز خواند، اما درک کامل‌تر شخصیت‌ها و انگیزه‌هایشان با شناخت از جلد اول ممکن می‌شود. نویسنده با زیرکی، خواننده‌ی آشنا با جلد اول را در جریان پیشرفت داستانی‌ای غنی‌تر قرار می‌دهد، درحالی‌که مخاطب جدید نیز می‌تواند بدون سردرگمی روایت را دنبال کند. این کتاب از انتشارات هرمان به انتشار رسیده است.

کتاب افسانه برای چه کسانی مناسب است؟

کتاب افسانه مناسب خوانندگانی است که به داستان‌های اجتماعی، درام روان‌شناختی و روایت‌های شخصیت‌محور علاقه دارند. کسانی که از روایت‌هایی با تمرکز بر تحول شخصیت، تعاملات خانوادگی و درگیری‌های درونی لذت می‌برند، از این اثر بهره‌ی زیادی خواهند برد.

در بخشی از کتاب افسانه: کتاب دوم مجموعه‌ی خواجه تاش می‌خوانیم

احمد سعی داشت سر سفره شام با اشاره به مریم بفهماند که با او کار دارد. اما هر چه سعی کرد نتوانست توجه او را جلب کند. باوجود خالی بودن اتاق افسانه اما هنوز محبوبه و مریم تو یک اتاق می‌خوابیدند و احمد آن شب ناموفق از صحبت‌کردن با مریم خوابید. صبح روز بعد از خواب که بیدار شد برای وضوگرفتن به سمت دستشویی داخل حیاط رفت. وقتی بر می‌گشت مریم را دید که به سمت او می‌آید. فرصت را غنیمت شمرد و گفت: “نماز خوندی بیا اتاق من کارت دارم.”

دقایقی بعد مریم وارد اتاقش شد.

بیا تو در رو هم ببند.

چیه چه‌کار داری؟ خوابم میاد می‌خوام برم بخوابم. یه ساعت دیگه باید بلندشم برم مدرسه.

بشین. مسئله مهمیه. مربوط به قضیه افسانه است. چیزهایی که بهت می گم بین خودمون بمونه. من و مصطفی می‌خوایم بریم دنبال افسانه. من نسبت به اون احساس گناه می‌کنم. نباید یک‌طرفه قضاوت می‌کردم. نباید آبروش رو می‌بردم. می‌خوام جبران کنم. می‌خوام به بابا بگم داریم می‌ریم یه سفر چندروزه از طرف بسیج دانشگاه برای تحقیق و یا اردو. نباید اون یا بخصوص مامان چیزی بفهمن.

خب چرا به من می‌گی. خودتون می‌رفتید!

برای اینکه به کمک تو نیاز دارم. می‌خوام آدرس جایی که قبلاً افسانه اونجا بوده رو برام پیدا کنی. بابا اونجا رو بلده. من ازش بپرسم جالب نیست شک می کنه. کاشکی همون روز بهم می‌گفتی افسانه نرفته تبریز.

مگه فرقی هم می‌کرد! من درباره اتفاقی که بین شما افتاده تو رو مقصر می‌دونستم. ولی چون داداشمی نخواستم جلو بابا و مامان خوردت کنم. خیلی وقت بود تغییرات تو رفتار و نگاهات به افسانه من رو مشکوک کرده بود. همیشه فکر می‌کردم یه روزی می‌گی عاشقش شدی و با هم ازدواج می‌کنید مثل تو فیلم‌ها که آخرش این‌جوری تموم می‌شه. ولی فکر نمی‌کردم این‌جوری بشه. افسانه اون شب خیلی گریه کرد. شماها خواب بودید. از بس تو فکرش بودم رفتم تو اتاقش. دیدم گوشه اتاق نشسته و بالشی رو که عمو روش می‌خوابید بو می کنه و آروم اشک می ریزه. متوجه من که شد خودش رو جمع‌وجور کرد. یه لحظه یاد کوزت و فیلم بینوایان افتادم. خیلی دلم به حالش سوخت. رفتم کنارش نشستم. سرش رو گذاشت رو پاهام و چند دقیقه فقط گریه کرد. وقتی آروم شد شروع کرد به حرف‌زدن. خیلی درد دل داشت.