معرفی و دانلود کتاب رقص شیطان: جلد دوم

معرفی کتاب رقص شیطان: جلد دوم

کتاب رقص شیطان: جلد دوم به قلم ایلناز طایفه، یک رمان نسبتا بلند در ژانر اجتماعی است که در آن شاهد برشی از زندگی یک دختر روستایی به نام سامیه هستیم. فراز و نشیب‌های هیجان‌انگیز این قصه در کنار نقد وضعیت نابرابر جنسیتی در ایران، جذابیت این رمان را چند برابر می‌کند.

درباره کتاب رقص شیطان: جلد دوم

در جلد اول کتاب رقص شیطان خواندیم که زندگی سامیه، دختر روستایی جوان، پس از مرگ مادرش دگرگون می‌شود و به تهران نقل مکان می‌کند. پس از گذراندن دوران بسیار سخت و آزاردهنده در خانه دایی‌اش از راز مگو و وحشت‌انگیز دختر دایی‌اش باخبر می‌شود و از خانه می‌گریزد!

سامیه که اکنون تجربیات تلخ و شیرین بسیاری را پشت سر گذاشته، به درجه‌ای از پختگی و ثبات رسیده است؛ اما زندگی برای او همیشه حادثه‌ای جدید دارد. ازدواج او با میثم و پر رنگ‌تر شدن این شخصیت در جلد دوم، داستان را به سمت و سوی دیگری می‌کشاند. میثم تاجر موفق و عاشق‌پیشه‌ای است که ظاهرا زندگی خوبی را با سامیه آغاز کرده است؛ اما این همۀ ماجرا نیست. ایلناز طایفه با افزودن یک المان استعاری به داستان، هویتی مستقل به جلد دوم این مجموعه می‌بخشد. الماس! عنصری که تمام حوادث و شخصیت‌های داستان را تحت تاثیر می‌گذارد...

ریتم تند متن که از رهگذر جملات کوتاه و بریده بریده به دست آمده است، به القای حس دلشوره‌های مداوم و نگرانی ذاتی راوی دلالت دارد. در این رمان دو جلدی که از زبان اول شخص روایت می‌شود، شاهد یکدستی باورها و تفکرات سامیه در نقاط مختلف کتاب هستیم که این امر نشانی از طراحی کم‌نقص شناسنامۀ شخصیت سامیه توسط ایلناز طایفه است. این نویسنده جوان در خلق سایر شخصیت‌ها و فضاسازی کلی داستان نیز تا حد زیادی موفق عمل کرده است.

این رمان دو جلدی مجموعا از 1000 صفحه تشکیل شده است اما روایت ساده و خودمانی آن و موضوعات هیجانی و جذابی که دارد، باعث خوش‌خوان شدن و روان بودن متن این اثر شده است. حوادث پی در پی حالتی معمایی به رمان رقص شیطان بخشیده است.

خواندن کتاب رقص شیطان: جلد دوم به چه کسانی پیشنهاد می‌شود؟

اگر به خواندن رمان‌های اجتماعی علاقمند هستید و رمان‌های ایرانی را دنبال می‌کنید، کتاب رقص شیطان را به شما توصیه می‌کنیم.

در بخشی از کتاب رقص شیطان: جلد دوم می‌خوانیم:

چشم‌های نیمه‌بازم را به‌سمت پزشک معالجم که ایستاده بود و با پرستار حرف می‌زد چرخاندم. سرم گیج رفت و قطرۀ درشت اشکی جاری شد. کسی به گلویم چنگ زد و ردّ خون را احساس کردم. پرستار کاغذی به دست پزشک داد. هجوم اشک چشمم را تارتر کرد. تلفن همراه پزشک معالجم زنگ خورد. جواب داد: «سلام دوست عزیز... نگران نباش، مریضت رو به من رسوندن. بالای سرش هستم.»

خندید و ادامه داد: «بله، همسر همون تاجر پرماجرا که ناگهان زنده شد! نه دکتر پهلوان، برنمی‌گردم. تا دو روز دیگه هستم. خیر، تیر داخل بدن نیست. گلوله به بالای شونۀ چپ اصابت کرده و خارج شده. تماس گلوله به استخون سطحی بوده و خطری نداره، اما استخون ترقوه قبلاً شکسته شده. در حال حاضر تنها نگرانی‌مون ضعف شدید جسمانی مریضه. مسمومیت شدید داشته که می‌تونست خطرناک باشه. در جریان هستم... سپاسگزارم. به امید خدا.»

تماس را قطع کرد و از اتاق بیرون رفت. نمی‌فهمیدم زمان چطور می‌گذرد. در عالم خواب و بیداری بودم. متوجه نشدم پزشک معالجم کِی برگشت و رو به نور مشغول معاینۀ عکس کتفم شد. دوباره سرم گیج رفت. میان هجوم توهم و افکار پریشان، چشم‌هایم باز می‌شد. پزشکی نسبتاً جوان وارد اتاق شد و با پزشک معالجم دست داد. سعی کردم از روی ساعت‌مچی‌اش زمان را تشخیص دهم، اما نشد. چشم‌هایم خیلی تار بود. بالای سَرم ایستاده بودند. پیدا بود رابطه‌ای صمیمانه دارند.