معرفی و دانلود کتاب پانداهایی که قول دادند!

معرفی کتاب پانداهایی که قول دادند!

کتو و پوپو دو پاندای سرخ کوچک هستند که به همراه مادرشان، بالای کوهی بلند روی یک درخت محکم و لابه‌لای برگ‌های قشنگ بامبو زندگی می‌کنند. ریچل برایت در کتاب پانداهایی که قول دادند! داستان ماجراجویی این دو بچه پاندای بازیگوش را روایت می‌کند. پاندا کوچولوهایی که به مادرشان قول داده‌اند از خانه دور نشوند. به نظرتان چقدر بر سر قول‌شان می‌مانند؟...

درباره‌ی کتاب پانداهایی که قول دادند!

کتو و پوپو و مادرشان، روزهای قشنگی را کنار هم سپری می‌کنند. مامان پاندا از این دو خواهر کوچولو می‌خواهد هیچ‌وقت از خانه دور نشوند و بدون اطلاع او جایی نروند. کتاب پانداهایی که قول دادند! (The Pandas Who Promised) از ریچل برایت (Rachel Bright) داستان این دو خواهر بامزه است که شاید از سر کنجکاوی، مجبور شوند بعضی قول‌هایشان را زیر پا بگذارند...

یک شب که مامان پاندا کنار دو دخترش به آرامی لای برگ‌های بامبو خوابیده بود، کتو و پوپو مکالمه‌ی عجیبی باهم داشتند؛ کتو از جایش بلند شد و به پوپو گفت دیگر نمی‌تواند جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد و تمام مدت بالای کوه وقت بگذراند. پوپو که کمی محتاط‌تر و مطیع‌تر از کتو بود، حرف‌های مامان پاندا را به او یادآوری کرد. اما کتو ایده‌های دیگری در سر داشت. کتاب پانداهایی که قول دادند! را شروع کنید تا سرانجام بازیگوشی‌های کتو کوچولو را بفهمید!

ریچل برایت در کتاب پانداهایی که قول دادند! با کمک تصاویر زیبا و بامزه‌ی جیم فیلد داستانی آموزنده برای کودکان نوشته و اهمیت گوش دادن به حرف پدر و مادر را به آن‌ها یادآوری کرده است.

این کتاب توسط سارا عاشوری ترجمه شده و به همت انتشارات مهرسا در اختیار مخاطبان قرار گرفته است.

کتاب پانداهایی که قول دادند! برای چه کسانی مناسب است؟

این کتاب برای آنکه به کودکان 3 تا 8 ساله‌ی خود بیاموزید به حرف پدرومادر خود گوش کنند، انتخابی عالی و بامزه است.

در بخشی از کتاب پانداهایی که قول دادند! می‌خوانیم

پوپو که ماتش برده بود، اخمی کرد و گفت: «نه! پس قولی که دادیم چی...» اما کتو دیگر به پایین درخت رسیده بود. پوپو با خودش فکر کرد که باید هرطورشده کنار خواهرش باشد، یعنی تنها کاری که از دستش بر می‌آمد همین بود. پس تصمیم مهمی گرفت. اون از همان مسیری که کتو رفته بود، آرام و بی‌سروصدا به دنبالش راه افتاد. و... عجب منظره‌ای! محشر بود! تمام جنگل زیر پنجه‌هایشان قرار داشت. آن‌ها هاج و واج به صحنه‌ی روبه‌رویشان زل زدند. باور کردنی نبود! آنجا پر بود از بوها و مزه‌های جورواجور! انگار آن‌ها با ماندن در خانه، حسابی عمرشان را هدر داده بودند.

اما آن‌ها هنوز متوجه نشده بودند که پشت برف روی کوه، موجودی مخفی شده بود که بی‌سروصدا دنبال شکار می‌گشت...