معرفی و دانلود کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل

معرفی کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل

عاطفه منجزی و معصومه بهارلویی در کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل، داستان زندگی مردی جوان و تحصیل کرده را به تصویر می‌کشند که پس از سال‌ها دوری از وطن برای استراحت به ایران برمی‌گردد، اما ملاقات ناگهانی با دختری دبیرستانی، زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و او را وارد ماجراهای تازه‌ای می‌کند. این کتاب اولین جلد از این مجموعه‌ی جذاب و خواندنی است.

درباره‌ی کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل:

در این کتاب با ماجراهای زندگی خانواده‌ی اعتماد آشنا می‌شوید؛ با سرگذشت مردی به نام فرخ که برای دیدن خانواده‌اش تنهایی به ایران آمده است. روزی او در بیرون از منزل عمویش در انتظار نشسته بود تا صدای دختری دبیرستانی را می‌شنود؛ صدایی که برایش خیلی آشناست و توجهش را جلب می‌کند!

شما در این کتاب با فراز و فرودهای قصه‌ی زندگی و دلدادگی زوجی دوست داشتنی آشنا می‌شوید. اگر فردی مشتاق هستید و دانستن سرنوشت افراد کتاب گل، به خصوص دو نسل بعدی این زوج برایتان رمزآلود است پس حتما دو جلد دیگر به نام سکه و ماه را نیز مطالعه کنید.

درباره‌ی مجموعه کتاب گل و سکه و ماه:

مجموعه کتاب گل و سکه و ماه در سه جلد متفاوت به نگارش درآمده است که سرگذشت سه زوج در سه بازه‌ی زمانی متفاوت را به تصویر می‌کشد. نویسندگان در این کتاب‌ها تفاوت و تشابه نسل‌ها و سبک زندگی آن‌ها را در قالب داستانی مورد بررسی قرار می‌دهند. هر کدام از آن‌ها براساس شرایط اجتماعی - فرهنگی هر دوره تألیف شده‌اند و به توقعات حقیقی مردم، شیوه انتخاب همسر، برقراری روابط عاطفی بین دو جنس مخالف، پرورش فرزند و ارزش‌های جامعه مدنی هر نسل توجه کرده‌اند.

قابل توجه است که با وجود ارتباط داستانی که بین کتاب‌های گل، سکه و ماه وجود دارد اما داستان هر کدام به خودی خود مستقل و بدون دو جلد دیگر کامل هستند.

کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل برای چه کسانی مناسب است؟

اگر به خواندن داستان‌های عاشقانه علاقه‌مند هستید، این کتاب برای شما جذاب خواهد بود.

در بخشی از کتاب مجموعه کتاب گل و سکه و ماه: گل می‌خوانیم:

در چوبى با شیشه‌هاى رنگى و سر در گنبدى روى پاشنه چرخید و مردى با قد و قواره‌ى متوسط و سرى نیمه طاس وارد حجره شد. مرد تازه وارد که غلام‌عباس نام داشت، نوکر خانه‌زاد صاحب حجره بود و همیشه بله قربان گو و کمر بسته به خدمت ارباب. این‌بار اما رنگ به رو نداشت؛ دست خالى به حضور اربابش رسیده بود و مى‌دانست کمترین سزاى بى‌کفایتى‌اش، بازخواست و توبیخ خواهد بود! نگاه غلام‌عباس روى اربابش چرخید که پشت میز کوچکى نشسته بود؛ شاید هم میز کوچک نبود و این خودِ اربابش بود که بزرگ به نظررسید!

غلام‌عباس تا یادش مى‌آمد بارها پشت آن میز ایستاده بود و هرگز هم به ذهنش خطور نکرده بود این میز کوچک است اما این میز حقیقتاً براى مردى چون اقبال مجد کوچک بود! چه در مقابل ظاهر تنومندش و چه در برابر باطن زیاده خواهش.

اقبال؛ یکى از بزرگ‌ترین ملاکان شهر بود و در حال حاضر بزرگ خاندان مجد. در حقیقت بعد از فوت پدر، عمو و دو پسرعموى جوانش تنها فرد ذکور بزرگسال این خانواده محسوب مى‌شد.

قبل از فوت عمویش هم چند سالى بود که اقبال از زیر سایه‌ى او بیرون آمده و براى خودش جلال و جبروتى به هم زده بود. طورى‌که این روزها وصف او در میان ملاکین مقتدر اصفهان و حومه‌اش، دهان به دهان مىگشت.

تا کى مى‌خواى جلوى در وایسى؟!... جون بکن بیا داخل!

حتى تن بم صدایش خوف به جان غلام‌عباس مى‌انداخت. او با خودش فکر مى‌کرد که اگر دست پر آمده بود، حالا این‌قدر در مقابل اقبال رعب و وحشت نداشت. وقت پا به پا کردن و خوددارى از انجام دستور ولى نعمتش نبود، ناچار با قدم‌هایى سست چند گامى جلو گذاشت و به حرف آمد:

تَصدُق وجود مبارک‌تون بشم؛ به حشمت خدا روم سیاهه که...

صداى مرتعش و نااستوارش، اقبال را خشمگین‌تر از قبل کرد:

مى‌مُردى اگه نِکِردى در نمى‌آوردى و به زبون خودت مى‌نالیدى که عرضه‌ى این کار رو ندارى؟ لیره و اشرفى که ازت نخواسته بودم! همه و همهش چند برگ سند کهنه‌ى مندرس بوده، اون وقت تو هنوزم با گردن کج جلوم واستادى و موش مُرده بازى در میارى؟!